ضرورت معناآفرینی برای جامعه در بحران
مقصود فراستخواه از وضعیت امروز جامعه ایران، ناامیدی و چالش همبستگی میگوید
ضرورت معناآفرینی برای جامعه در بحران
بارها اشک در چشمانش حلقه میزند؛ آنجا که از مردم میگوید، از نبود شانهای برای سوگواری اجتماعی، از بحرانها و چالشهای همبستگی. او جامعهشناسی است که برای شناخت جامعهاش قدم به میان مردم میگذارد در فضاهای عمومی و معتقد است در کتابخانهها نمیتوان جامعه را شناخت. مقصود فراستخواه، جامعهشناس جامعه ایران را جامعه در بحران توصیف میکند، اما آنچه او را بیشتر از هر چیزی میآزارد نيهيليسمي است که دامن اجتماع را گرفته است. او در چنین شرایطی وظیفه روشنفکر را معناآفرینی برای جامعه در بحران توصیف میکند؛ معناآفرینی برای افقگشایی اجتماعی؛ اما روشنفکرانی که خود گرفتار هستند. فراستخواه با نگاه پدیدارشناختی از سویههای شهر میگوید و اما درنهایت دل به همان خانه سومی بسته است که بر سردر آن نوشته شده است: نهادهای مردمی یا سازمانهای مردم نهاد؛ همانهایی که جامعه را در برابر قدرت توانمند میکنند تا برای رهایی از وضعیت بحرانی چارهجویی کنند. این گفتوگو را بخوانید.
*این روزها جامعه ایران بــا نوعــی بهت اجتماعی مواجه است؛ چراکه جامعه، چشــمانداز خــود را از دست داده است و حال و فردایش را دستخوش شرایطی میبیند که نسبت به آن منفعل شده است.
جامعه ما درگیر چندین بحران و یا مشکلات بحرانزا است. بحران در مناسبات منطقهای و بینالمللی که منجر به شکست دیپلماسی و تحریمها شده است. بحران فساد سیستماتیک در حکومت، نابرابری در جامعه، فقر، تهیدستان شهری و حاشیهنشینی مسائل کوچکی نیستند. اعتراض آبانماه حلقهای از بازتاب این مسائل بود. جامعه ما بهلحاظ ثروت بر مبنای شاخص GDP رتبه 26 ام را دارد. براساس شاخص PPP یعنی برابری قدرت خرید، ایران هجدهمین کشور ازلحاظ ثروت است؛ اما درآمد سرانه ایران رتبه ۱۰۰ ام را دارد؛ یعنی بهیکباره از رتبه هجده به صد میرسد. ثروت داریم اما وقتی نوبت به جریان این ثروت به نفع آحاد شهروندان کشور میرسد، به رتبه ۱۰۰ میرسیم. وقتی از دیدگاه شاخص نیکبختی اجتماعی وضعیت را بررسی کنیم، رتبه ما 117 است.
رتبهها نشان میدهد که ما ثروت داریم اما مدیریت و سیاستگذاری درستی برای این ثروتها وجود ندارد وثروت بالقوه ملی بر اثر فقدان اداره خوب نمیتواند به رفاه اجتماعی و با پایداری برسد از طرفی از جانب گروههای رانت تصاحبی بر این ثروتها بهوجود میآید و خاصهخرجیها و فساد که نتیجه این میشود که این ثروتها برای همه شهروندان فرصت برابر ایجاد نمیکند.
در طی چهار دهه گذشته متوسط سالهای تحصیل ایرانیان چهار برابر شده است؛ یعنی از دو و نیم کلاس به حدود ۱۰ کلاس رسیده، درحالیکه شاخص نابرابری آموزشی ما 37.3 است. شاخص نابرابری آموزشی نشان میدهد که فرصتهای آموزشی در میان دهکهای درآمدی و نیز استانها و مناطق کشور بسیار نابرابر است. این شاخص نابرابری در کشورهای همگن ما که توسعه انسانی در آنها متوسط به بالا است، ۱۶ است. در کشورهای توسعهیافته این شاخص ۷ درصد است. ۱۴ میلیون تحصیلکرده داریم درحالیکه ۹ میلیون هم بیسواد مطلق و ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار کودک بازمانده از تحصیل داریم. این سبب قطبی شدن جامعه میشود. متأسفانه باید بحران زیستبومی را به موارد اضافه کنیم. طی ده سال گذشته 87 درصد جمعیت کشور تحت تأثیر خشکسالی قرار گرفتهاند و آب تجدیدپذیر در هر چهار دوره ریاست جمهوری پس از جنگ روند کاهش داشت و دارد.
بر اثر مشکلاتی که در ساختارها و عملکرد اداره کشور وجود دارد نه آن ثروت بالقوه برای مردم خوشبختی اجتماعی فراهم میآورد و نه با دنیا هم میتوانیم ارتباط سازنده برقرار کنیم و نه حتی با زیستجهان خود جامعه ایران آشنا و همراه هستیم. ۴۰ میلیون نفر ایرانی در تلگرام عضو هستند اما سیستم رسمی، تلگرام را ممنوع کرده است. همین وضعیت یک وضعیت بحرانی است که بیگانگی سیستم سیاستگذاری را با جهان زندگی مردم نشان میدهد. روی این مسائل بحرانهای سیاسی هم سوار شده و به داخل خود جناحهای حاکم کشیده شده است. از اول انقلاب «دیگری»ای درست کردهاند که بر مبنای آن چپها حذف شدند، ملیها حذف شدند، ملیمذهبیها حذف شدند، روشنفکران منتقد و مستقل حذف شدند، بعد نوبت به حذف شرکای خود و جناحهای دیگر رسیده است که در این انتخابات میبینیم به بیشترین حد طاقتفرسای خود رسیده است. یکجایی بحث میکردم و میگفتم که همانطور که تالابهایمان را تخریب میکنیم، نهادهای انتخابات را هم که سال ۱۲۸۵ به وجود آمده است تخریب میکنیم. این باعث افزایش دیگریهای حکومت میشود.
در چنین شرایطی جامعه احساس بیقدرتی، حس ترومایی و بهت اجتماعی میکند. نتیجه اتفاقی که اخیراً پیش آمد و خصوصا نحوه برخورد حاکمان با سقوط هواپیمای اوکراینی و آن فجایع دردناک برای مسافران عزیز و خانوادههایشان بسیار اعتمادسوز و جانکاه و مایه ننگ بود و در سطح اجتماعی فرسایش شدید سرمایههای اجتماعی را به دنبال داشت؛ مانند اعتماد، مشارکت و پیوند. نوعی نيهيليسم پنهان در جامعه در حال نفوذ است و این دهشتناکترین قضیه است. نيهيليسم پنهان اگر همینطور پیش برود و در زوایای اذهان و دلها و زندگی مردم رسوخ پیدا بکند چه خواهیم کرد؟
*نيهيليسم پنهان چگونه در زندگی اجتماعی نمود دارد؟
اکنون مردم در معرض یک نوع پوچگرایی پنهان هستند. رفاه ذهنی بخشهای بزرگی از جامعه مخدوش شده است. از حیث تجربههای هیجانی منفی که گزارش 2019 گالوپ به دست میدهد در ردیف پنجم دنیا قرار گرفتهایم، طبق شاخص پیمایش ترجیحات جهانی (GPS) بسیار ناشکیبا شدهایم و بهویژه با فرسایش اعتماد و امید و شکست اجتماعی گسترده، گروه گروه به این نتیجه میرسند که گویا دیگر هیچ معنایی وجود ندارد. هیچ حقیقتی وجود ندارد. به ویژه که دنیا هم دنیای پساحقیقت است. شما در اول اشاره کردید که وظیفه روشنفکر تعریف چشمانداز برای جامعه ناامید است. بله وظیفه آنها تولید معناست؛ چون معناها در حال زوال هستند. معناها گمشدهاند. وقتی معناها گم شوند، جامعه احساس میکند که همه چیز فروپاشیده است. «پیتر برگر» در کتاب «سایبان مقدس» میگوید: سنت برای بخشی از جامعه سایبان مقدس بود که فروریخته است. سنتهای ما در این چند دهه به ایدئولوژیهای سیاسی تمامیتخواهی تبدیلشده است که چهره خشن، سرکوبگر و فاسد خودش را به مردم نشان داده است. در نتیجه آن معانی و ارزشها نیز که پشت سنت و کلمات عتیق تاریخی برای بخشی از جامعه معنا داشت برای بخشی از آنها دارد گم میشود. از سوی دیگر فضیلتهای مدنی و فضیلتهای اخلاقی مثل صداقت، درستکاری، راستگویی، انساندوستی و غمخواری کنار گذاشته میشود. من قبلاً هم گفتهام که نهاد اخلاق در ایران شکست میخورد؛ نه اینکه مردم کار غیراخلاقی میکنند بلکه آنها به این نتیجه میرسند که اخلاق نهاد کارآمدی نیست. اخلاق عملیاتی نیست و چیزی نیست که به درد زندگی آنها بخورد. اخلاق چیزی است که فقط در کتابها نوشته میشود. من این مسئله را مقدمات شکلگیری یک تهدید جدی میدانم وآن نوعی پوچگرایی و نيهيليسم پنهان در جامعه ایران است؛ مردم بهجایی برسند که معتقد بشوند هیچ حقیقتی وجود ندارد و معانی گم بشوند.
*اما دوره پساحقیقت فقط مشکل جامعه ایران نیست؛ مشکلی جهانی است.
بله، دنیای توسعهیافته هم درگیر این مسئله است ولی آنها در یک وضعیت نرمال به سر میبرند؛ رفاه ذهنی نسبی و حس نیکبختی اجتماعی و امید و تجربههای روزمره معنابخش و ساختارهای جاافتاده دارند یعنی شرایط مدنی و فرهنگی و مشارکت و اعتماد و حقوق شهروندی و رفاه اجتماعی به گونهای است که مردم با حقیقتهای کوچک زندگی میکنند. وقتی حقیقتهای بزرگ از زندگی رخت بربسته باشند با حقیقتهای کوچک مدنی، محلی، اجتماعی زندگی میکنند و وضعیتشان انومیک نیست، جامعه به ثبات رسیده است و معناهای کوچک در وضعیت ثبات میتوانند کار بکنند. ولی ما که با معناهای بزرگ خو گرفته بودیم اگر آن معناهای بزرگ فروبریزند، بدون اینکه بتوانیم معناهای کوچک را مزهمزه کنیم نوعی حس پوچی منفعلانهای مثل خوره بر جان فرهنگ و جامعه میافتد.
*البته در نبود نهادهای مدنی بزرگ و نهادهای محلی شخص بیشتر در انزوای خود است.
ما مشارکت محلی و مدنی نداریم قلمروهای زندگی را بر مردم تنگ کردهایم و در نتیجه حس ترومایی و احساس بیقدرتی به خطر بیمعنایی آنها دامن میزند. مسئله نيهيليسم پنهان مدتی است که ذهن من را درگیر کرده است. مردم احساس میکنند که زمین زیر پایشان شکاف برداشته و فروریخته است. امید اجتماعی و چشمانداز و معنا را از دست میدهند، جوانها احساس بیگانگی میکنند. احساس میکنند نسل قبلی که برای آنها تصمیم میگیرد اصلاً آنها را نمیشناسد و آنها دیده و فهمیده نمیشوند. از طرف دیگر همبستگی اجتماعی براثر این مسائل آسیبدیده است و رفاه ذهنی بخش بزرگی از جامعه از بین رفته است. احساس خوش بودن و رفاه و آسایش غیر از رفاه مادی است که االبته آن را هم از دست دادهاند و روز به روز فقیرتر میشوند. بالاتر از این رفاه ذهنی از جامعه رفته است و انسانها احساس امنیت وجودی ندارند. ما سرمایههای اجتماعی سرگردانی داریم که نمیتوانند تأسیس پیدا بکنند و نهادینه بشوند. مثلاً در زلزله کرمانشاه ۲۰۰ میلیارد تومان پول جمع شد اما این سرمایه سرگردان است.
*یعنی در پی بحران تشکیل میشود و انسجام ندارد؟
سرمایههایی که به اقتضای یک حادثه به وجود میآید اما تداوم ندارد و زمینههای نهادینه شدنش نیست. ما در یک وضعیت بحرانی قرار داریم. بحرانهای مختلف از یکدیگر تغذیه میکنند. خدا نکند روزی برسد که بحرانها حتی از درمانها هم تغذیه کنند. یعنی هر راهحلی هم که بخواهید برای این جامعه ایجاد کنید به بحران تبدیل میشود. درواقع این درک من از وضعیت موجود جامعه است که مردم را سراسیمه کرده است. جامعه ایران یک جامعه قطبی شده است.
*به گفته برخی ما شاهد پارهپاره شدن آرمانها هستیم. با این تصویر کلی از شرایط امروز ایران بفرمایید که ازنظر شما، امروز جامعه ما با چه مخاطرات و تنگناهایی مواجه است؟ اساساًً آیا در این شرایط مجالی برای رؤیاهای اجتماعی بهعنوان ملاط چسبندگی اعضای یک جامعه به هم باقی میماند؟
احساس من این است که متأسفانه امید اجتماعی، رویاهای اجتماعی و حس خوداثربخشی روزبهروز از بین میرود. در مردم روزبهروز حس خودکارآمدی یعنی اینکه من میتوانم علت قضایا باشم، کمتر میشود. رؤیا وقتی است که شما یک وضعیت یوتوپیکی در جامعه سراغ دارید و میتوانید آن را دنبال کنید. اما رویاهای مردم و امیدهای اجتماعی فروریخته و برای مردم جایی وجود ندارد که امید را تجربه کنند. امید چیزی نیست که تزریق شود. جامعه باید بتواند بهطور روزمره امید را تجربه کند تا بتواند آن را حفظ کند. متأسفانه جامعه به این صورت دوقطبی است که بخشی از جامعه با نوعی امیدهای واهی و یا نوعی ایدهآلیسم ایدئولوژیک زندگی میکند و حکومت هم از این بخش جامعه بهطور ابزاری و مناسکگرایانه استفاده میکند واز توی این شعارها و مداخلات در منطقه، هیجانات یک جنگ بیشکوه و پرهزینه با دنیا درمیآید. یک طرف دیگر جامعه قطبی ما گروههای اجتماعی دیگر، طبقه متوسط جدید شهری با سبک زندگی و درک متفاوتی از زندگی وجود دارد. اینها نیز رویاهایی برای تحولخواهی، توسعه، همزیستی صلحآمیز با دنیا، پیشرفت و امر رئال زندگی يعني خوشبختی، حقوق اجتماعی، شکوفایی انسانی و مدنی است كه فرومیریزد و یا گم میشود. ازلحاظ ذهنی وضعیت درماندگی آموخته اتفاق میافتد. «درماندگی آموخته» به این معنی است که مردم به این نتیجه میرسند و یاد میگیرند که دیگر هیچ کاری نمیتوانند بکنند.
*در چنین وضعیتی گروههای مرجع، نخبگان و دانشگاهیان و افراد مشهور بهجای اینکه شانههایی برای تسلی و سوگواری مردم باشند به این وضعیت و ناامیدی جمعی دامن میزنند.
به این دلیل که گروههای مرجع هم غالباً مرجعیت خود را از دست میدهند و بهجای آنها سلبریتیها آمدهاند. از طرف دیگر هم بهنوعی گروههای مرجع خودشان نیز درگیر این انفعالات و سرخوردگیها هستند. مسائل مختلفی که قبلاً با خود شما صحبت کردهام[1]؛ این موارد باعث شده که آن نفوذ و معنایی را که میتوانستند برای جامعه ایجاد کنند ازدستدادهاند. گروههای جدید اجتماعی که تحولها و حقوق اجتماعی خود را خواستار هستند، زندگی در تراز دنیای پیشرو را میخواهند و خواستار تغییراتی در جامعه هستند و استانداردی از زندگی در ذهنشان وجود دارد که خواستار آن هستند و میخواهند آن را متحقق کنند اما نمیتوانند. آنها اکنون نوعاً امیدوار نیستند. آنها امید اجتماعیشان را ازدستدادهاند. در یک وضعیت تنش روحی هستند
*در چنین شرایطی مردم چه رفتاری در پیش میگیرند؟
برگردیم و ببینیم که جامعه با این بحرانها چه میکند. مردم شهر در برابر این بحرانها چه رفتاری میکنند. تصور میکنم مردم با چنین شرایطی پنج مواجهه دارند.
اولین مواجهه مردم «عبور و مرور از شهر» است؛ مردم در مواجهه با این مسائل به یک جامعه ذرهوار یا atomize تبدیل میشوند. درواقع کاری که با این شهر بحرانزده میکنند عبور و مرور از آن است. میگذرند و از آن رد میشوند و به زندگی ذرهای خودشان پناه میبرند. ممکن است شما سؤال کنید که مگر اینها با شهر رفتار ندارند؟ رفتار دارند. رفتار آنها ابزاری و کالایی است. با شهر بیگانهاند.
مواجهه دوم «راه رفتن در شهر» است. عبور و مرور از شهر چیز دیگری است و راه رفتن در شهر هم چیز دیگری. راه رفتن در شهر را من از «میشل دو سرتو» وام گرفتهام که کاری به نام «waking in the city» دارد. راه رفتن روی شهر به این معنی است که مردم رفتارهای «اِبرازی» دارند نه رفتارهای «اَبزاری». جوانها میخواهند در شهر سبک زندگیاش را نشان دهند. این مسئله از مدتها پیش در ایران آغازشده است و یک جور سیاست سبک زندگی و نوعی رفتار خوداِبرازی و خود را بیان کردن است. به عبارتی یک نوع رفتار معنایی است و درنتیجه هویتهای سبک زندگی به وجود میآید. متأسفانه سیاستهای غلط حکومت حتی همین سیاست سبک زندگی مردم را نیز به سیاست مقاومت تبدیل میکرد.
مواجهه سوم زمانی است که در وضعیت نابرابری کارد به استخوان میرسد و «رفتارهای استیصالی با شهر» به وجود میآید. این رفتارها نه ابزاری است و نه رفتارهای ابرازی، بلکه رفتارهای استیصالی است. مثلاً حاشیهنشینی در شهر یکی از این رفتارهای استیصالی است. بساط پهن کردن در پیادهروها، دستفروشی، روسپیگری، کودک کار یکی از این رفتارهاست. حضور موتورسوارها و آویختن مأیوسانه آنها به زندگی جامعه شهری و خانهها و ادارات و بازار نوعی رفتار استیصالی است.
مواجهه چهارم «پرسه دیجیتالی در شهر» است. یعنی مردمانی که امر رئال بر سرشان آوار شده به امر «واقعیت مجازی» پناه میبرند. بررسیهایی که کردهام نشان میدهد شبکههای اجتماعی مجازی در ایران قدری رهاییبخش است و قدری بیشتر نیز وهمناک. این پرسهزنیها برای اینها هم جنبه آزادی ارتباطی دارد در غیاب آزادیهای حقوق بشری و مدنی، و درعینحال جنبههای توهمآمیز هم برای آنها دارد. یک نوع دنیای وهمی که جایگزین دنیای واقعی میشود همان دنیای واقعی که تخریبشده است، یکزمانی عرفان اینطور شد. بعد از حمله مغول که دنیای واقعی بر سر مردم فروریخت به سمت دنیای دیگری که میتوانست جایگزین دنیای رئال شود پناه بردند. اکنون هم محیط وب و شبکههای اجتماعی جایگزین دنیای واقعی است.
مواجهه پنجم «رفتار اعتراضی در شهر» است که همان سیاستهای خیابانی نام دارد. در این سیاستها مردم بهجایی رسیدند که سینهشان را در برابر گلوله سپر میکند. در همین آبانماه و در شهریار، اندیشه، رباطکریم، نسیمشهر و بقیه. این رفتار پنجم بسیار پرهزینه است. هر یک از سرکوبها هم زخمی بر شهر میشود و و به غدههای چرکین در اندام اجتماعی تبدیل میشود که باعث به وجود آمدن عفونتهای اجتماعی میشود. کسی در حکومت نیست که حداقل آمار کشتهشدگان آبانماه را هنوز که بهمن تمام میشود به مردم بگوید. آیا این است حد پاسخگویی اجتماعی؟ متأسفانه همین کشتهشدگان را نیز به خودی و غیرخودی تقسیم میکنند که برای بنده بسیار درد آور است
-در حوزه سیاست صفکشی خیابانی شاهد اعتراض دو گروه هستیم. یک گروه کسانی هستند که معترضان معیشتی بهحساب میآیند و دغدغه نان دارند و گروه دیگر معترضانی هستند که علت اعتراضشان عقیدتی و از نوع امور انتزاعی است تا انضمامی. به نظر شما آیا این دوگانهسازی درست است؟
- بله همینطور است. الآن در جامعه خیلی تکثر وجود دارد. گروههای مختلف اجتماعی بهصورتهای مختلفی در رنج هستند. طبقات متوسط آزادی بیان، سبک زندگی، حقوق اجتماعی، مشارکت و معناهای مدنی میخواهند. گروهی هم ابتداییترین نیازها و بقا برایشان مطرح است. گروههای مختلف بهصورتهای مختلفی در جامعه هستند که خیلی کم اتفاق افتاده است که در اعتراضات باهم باشند. مثلاً وقتی طبقه متوسط اعتراض میکند طبقه تهیدست حضور ندارد.
* و اینکه انگار آن ارتباط ارگانیک بین این گروهها وجود ندارد. چرا؟
اجماعی هم وجود ندارد. بخشی از جامعه با اینها همدل و همدرد هستند اما به آن صورت همراه نمیشوند. چون ملاحظاتی و تردیدها و ترسهایی دارند. نه اینکه همهشان از سرکوب بترسند بلکه نسبت به آن سوی این اعتراضات و به تحولات سیاسی در کشور چندان خوشبین نیستند. نسبت به کشور و ثبات جامعه و تمامیت ارضی نگراناند. افقی روشن نمیبینند. بهنوعی تکهپارگی و تفرق و قطبی شدن در جامعه هست
*آیا ما این مسئله را در شهرهای مختلف خود بهصورت همشکل داریم یا شمای آن متفاوت است؟
-هرچه شهرها بزرگتر میشود این مسئله هم بیشتر میشود. خیلی با هم یکسو نیستند و همافزایی ندارند و این از ضعف سازمان مدنی، سازمان اجتماعی و ضعف نخبگان و بهطورکلی فقدان یک افق ناشی میشود. بخشی از جامعه افق روشنی بعدازاین تغییرات و اعتراضات ندارد. این ناشی از پیچیدگی موقعیت اجتماعی و ژئوپليتیک ایران است. بدین ترتیب نمیتوان یک سیاست خیابانی واحد در ایران دید. این را میتوان از پدیدارشناسی شهر یا نشانهشناسی خیابان در شهرهای ایران فهمید. خیابان چند سویه دارد.
سویه نخست از خیابان داغ است، خیابان خونین و جوشان و ملتهب. این سیاست خیابانی نمیتواند همبستگی در مقیاس بزرگ و پایدار ایجاد کند. چون موقعیت سرزمینی و ژئوپليتیک ایران به نحوی است که گروههای مختلف میترسند. فقط ژئوپليتیک هم نیست بلکه ژئوکالچر نیز هست. چند روز پیش اشرف غنی در مورد زبان فارسی حرفهایی زد. چرا اشرف غنی در این شرایط میآید و میگوید زبان دری متعلق به ماست و نه ایران! این گفته ایشان که ای برادر دزدی هم حدی دارد، تعبیری است که برای ما به کار گرفته است. آیا فکر میکنید بیدلیل ایشان در این موقع و این زمان این جمله را گفته است؟ چرا در سالهای گذشته این را نگفته است؟ این گفته با نارضایتیها و ناانسجامیها و شکافهایی که بین دولت و ملت سر باز میکند بیارتباط نیست. این است که بخشی از عقلانیت اجتماعی یا بهعبارتیدیگر common sense جامعه یا عقل سلیم جامعه به رغم همه نارضایتیهایی که از حاکمان دارد برای خاطر ایران، محافظهکاری میکند. احتیاط میکند و میترسد. نق میزند اما در مقام عمل میگوید چه خواهد شد و کشور این بار دست چه کسی میافتد. مردم به سیاست بیاعتماد شدهاند و امر سیاسی مخدوش شده است.
*این مردم در صد سال گذشته دو انقلاب و دو کودتا دیدهاند.
آخر هم از هیچکدام نتیجه پایدار ندیدهاند. به همین دلیل آن احساس خودکارآمدی پایین آمده است. آنها میگویند ما دیگر علت قضایا نیستم. بخشی علت مشکلات را در توطئه نظام جهانی جستوجو میکنند. بخشی دیگر هم میگویند علت قضایا در محافل و دست نخبگان حاکمی است که نزدیک به رانت قدرت و ثروت هستند. به تعبیر نورس نظمهای با دسترسی بستهای هست و قلعههای انحصاری الیت حاکم و منتفع که با ما بازی میکنند. در این صورت بیشتر حس ترومایی و احساس مفعولیت دارند تا احساس فاعلی. حس قربانی شدن. گمان میکنند که ما کارهای نیستیم؛ بهاضافه اینکه منافع و زندگی بخشی از آنها از این راه میگذرد. شبکه معانی با شبکه منافع خیلی بیگانه نیست و باهم عمل میکنند. معرفت ما بر اساس منفعتی که داریم شکل میگیرد. مجموع اینها و به ویژه بر اثر استفاده ابزاری حکومت از یک سر اکستریم جامعه قطبی شده، بهصورت ابزاری، نمایشی و مناسکی سبب میشود که خیابان و اعتراض در خیابان نمیتواند همبستگی مثبت پایدار ایجاد بکند؛ همبستگی در سطح ملی مانند انقلابی که در سال ۵۷ به وجود آمد. چون در انقلاب سال ۵۷ این سرگشتگیها، تغییرات پارادایمی و گمشدن معناها وجود نداشت. در آن زمان مسئله یک مسئله سیاسی و در جهت مبارزه با ستم و رژیم بود. مردم معنا و ایدئولوژی داشتند. وحدت ملی هم وجود داشت.
دومین سویه خیابان «سویهای به درون دنیای خصوصی» است. وقتی مردم خیابان را پرهزینه و بینتیجه میبینند، از خیابان به سمت دنیای خصوصی خودشان میروند که این دنیای خصوصی بسیار سرد و خودمدارانه است. فقط زندگی خودشان را اداره میکنند. یعنی ارزشهای بقا و خود را سرپا نگه داشتن، ذرهوارگی و دنیایی خنثی که از آن حتی یک اقتصاد مولد پایدار هم درنمیآید. هرکس در حوزه اقتصاد فقط خودش را سرپا نگه میدارد. درواقع از خیابان به خانههای خودشان میروند. من سعی کردم نگاه پدیدارشناسانه داشته باشم. مردم فقط برای عبور و مرور میآیند و حداکثر کاری که میخواهند بکنند سیاستهای زندگی است. یا از خیابان عبور میکنند یا در آن راه میروند. من با وسایل نقلیه عمومی رفتوآمد میکنم و مدتهاست که رفتارها را مشاهده و ثبت میکنم.
سویه سوم خیابان به زندگی زیرزمینی و هنر زیرزمینی است که باز خیلی همبستگیساز نیست. اما خیابان، سویه چهارمی دارد که از نظر بنده مهم است. خیابان پر از درها و پلاکهاست. بعضی از این درها و پلاکها به مکان خصوصی باز میشود. مثلاً خانه خانم ابراهیمیان یا فراستخواه است. بعضی از این درها و پلاکها به مکانهای شغلی باز میشود مثل دانشگاه و کارگاه و اداره. من مکانهای خصوصی را «مکان یک» و مکانهای شغلی را هم «مکان دو» نام نهادهام. اما درها و پلاکهایی نیز در خیابان هست که به «مکان سوم» باز میشوند. مکانهای سوم مکانهای گرمی هستند اما داغ نیستند. مکانهای ولرم هستند.
* کارایی اینها چیست؟
مکانهای سوم مکانهای نهادهای اجتماعی هستند. مکانهای محلی، حرفهای، صنفی، مدنی، سمنی، مکان فعالیت داوطلبانه، عامالمنفعه، انجمنها و تشکلها و همسایگیها و دوستیها هستند. اینها مکانهاییاند که در آنها فعالیتهای داوطلبانه وجود دارد. بخشی از زندگی من در این مکانها است. من در این مکانها زندگی میکنم و آدمهایی در سنین مختلف میبینم. قهرمانهای این مکانها نخبگان معمولی هستند. درواقع نخبگان معمولی کسانی هستند که جنبشهای کوچک و آرام اجتماعی راه میاندازند. این جنبشهای کوچک اجتماعی مبتنی بر قانون بینهایت کوچکها هستند. سیاست با اعداد درشت نوشته میشود. اما جنبشهای اجتماعی با اعداد کوچک نوشته میشوند. در چنین وضعیتی از به هم خوردن اعداد درشت سیاسی، مردم به اعداد کوچک و بینهایت کوچک در دوستیها و همسایگیها و حرفهها و صنوف و نهادهای سمنی و مدنی و محلی پناه میبرند و این در متن جامعه ما در جریان است اما متأسفانه هنوز به سازمانیابیهای اجتماعی، سازمانیابیهای مدنی توسعهیافته نرسیدهاند چون متأسفانه چشم سراسربین حکومت اینجا را هم میپاید و با تنگنظری و نوعی پارانویا نگاه امنیتی به همه این امور میاندازد و سخت میگیرد و مانع میتراشد و بهانه میآورد و تهمتها میزند.
* آیا مکان سومی که از آن صحبت میکنیم، ظرفیت یا پتانسیل و توان جای دادن مردم حاضر در خیابان را در خودش دارد و میتواند رویای مشترک برای این مردم ایجاد کند؟
این امکان فقط در زمان بزرگ فراهم میشود. باید زمان بزرگ ایرانی را دید. در زمان کوچک این امکان وجود ندارد. متأسفانه مشکل این سطح از خیابان و این سویه از شهر، مشکل زمان بزرگی است که در نظر بعضیها حالت فرسایشی دارد. بعضیها بیتاب هستند. بخشی از مردم که خیلی از این سیستمهای ما لطمههای جانفرسا دیدهاند، نمیتوانند خیلی صبور باشند. میتوان آنها را فهمید و درک کرد. کسی که یا شغلی با ثبات ندارد یا درآمد کافی ندارد با این تورم وگرانی چه کند، اجاره مسکن را چه کند، چطور ازدواج بکند، چطور به آموزش فرزندانش برسد، چطور اوقات فراغت داشته باشد، چطور امیدوار باشد، چطور تاب وتوان خود را حفظ کند. آیا نباید غمخوار این کثیری گروههای محنتزده بود؟ بنده ممکن است در یک وضعیت خیلی آرامی به سر ببرم. چون جزو طبقه متوسط جامعه هرچند لایههای پایینش هستم به هرحال مرتبه علمیام استادی است. بالاترین حقوق هیئتعلمی کشور را میگیرم هرچند که با آن نیز نمیتوانم نخهای زندگی را به هم گره بزنم. ولی باز درس و بحث و کلاس دارم، دانشجوی دکتری دارم. ارتباطات معنابخش دارم. میتوانم آبرو و عزتنفسم را تا حدی حفظ کنم. بهطورکلی سعی میکنم معنا بدهم به لحظههایم. همین که مقاله و کتاب مینویسم و انتقاد میکنم و مشارکتی در حوزه عمومی میکنم با همه دشواریها و هزینههایش ولی به هرحال کار میکنم، کلاس میروم، حرف میزنم، فکر میکنم، دردهایم را در قلم جاری میکنم، قدری تنشهای خود را ابراز میکنم، اشکی میریزم، سبک میشوم، کوه میروم، پیادهروی میکنم، دوچرخهسواری میکنم. اما مردمی که هیچ دنیایی برای زیستن ندارند و هیچ جایی ندارند، نمیتوانند صبوری من را داشته باشند. بخشی حتی هیچ سقفی هم به آن صورت ندارند که بر سرشان بریزد. درنتیجه این وضعیت برای مردم خیلی خستهکننده و فرساینده است. پس میپذیرم که برای این بخش از جامعه شاید حرف زدن از زمان بزرگ ایرانی بیمعنا باشد. آنها در زمانی کوچک میخواهند مرهمی روی زخمهایشان گذاشته شود
اما اگر جامعه زیر پایش محکم نباشد و جامعه فعالی نباشد، دولت فعال غیر پاسخگویی که برود، بهجایش دولت فعال دیگری خواهد آمد و معلوم نیست که او چه بازیاي با جامعه منفعل در پیش بگیرد. موجسواران دیگری میآیند و بر امواج توده سوار میشوند یا مردم را ذرهوار و هرکس را مشغول خود میکنند. اما اگر جامعه بزرگ شود و سازمانیابی درونجوش اجتماعی داشته باشد و بتواند خودش را اداره بکند در آن صورت، اگر دولتی برود دولت دیگر نمیتواند بر جامعه سوار شود.
در اینجا اجازه بدهید از یک ظرفیت دیگر مکانهای سوم بگویم که میتواند برای همبستگی اجتماعی بسیار باارزش باشد. در مکانهای سوم آن وضعیت قطبیشده جامعه ما نیز قدری ترمیم میشود. تجربه بنده نشان میدهد در سازمانهای مردمنهاد در حرفهها و صنوف و همسایگیها و سازمانهای محلی، دو سر جامعه قطبیشده، کم وبیش به هم نزدیک میشوند. یعنی طبیعت کار سمنی، مدنی، اجتماعی به نحوی است که طرز تفکرهای مختلف باهم زندگی میکنند. در این کارها مردم به دنبال این نیستند که با یکدیگر تسویهحساب سیاسی کنند. تجربه بنده این است که در این مکان سوم، چشمها همدیگر را میبینند، فضای میانی وجود دارد، انسانها همدیگر را دوست دارند، محبت هست، بیگانگی کم است و این خودش میتواند باعث توسعه سواد عاطفی جامعه شود. در این صورت شهروندان امید را تجربه میکنند. شما فکر میکنید امید وجود ندارد اما در چنین جاهایی من امید را دیدم. دختر و پسرهایی که در این نوع فضاها هستند امیدوارند. نوعاً میگویند بهجای نفرین به تاریکی شمعی روشن کن. آنها معمولاً امید را ذرهذره تجربه میکنند. امید تزریقکردنی نیست. تحریککردنی هم نیست. نمایشی هم نیست. با نمایش نمیتوان امید ایجاد کرد. توهم امید هم پایدار نیست. اکنون جامعه ما دچار بحران امید است. برای مواجهه با بحران امید، تنها راه، تجربه امید است. مردم باید امید را تجربه کنند. مطالعه کوچک پدیدارشناسی من نشان میدهد که بخشی از این جامعه که در نهادهای کوچک هستند نوعاً امیدوارند. حداقل میتوانند بگویند که در ناامیدی بسی امید است. امیدی مبهم در آنسوی چهرهشان هست. وقتی به گرسنگان و کولبران فکر میکنند، احساس یک نوع معنا و یک امید اگزیستانسی در آنها به وجود میآید. یک نوع امید برای آینده جامعه و زندگی بهتر احساس میکنند.
* درواقع آنچه باعث همبستگی اجتماعی میشود.
چهار نوع همبستگی هست. نخست مکانیکی است. حکومت به همبستگی بهصورت مکانیکی نگاه میکند تا ارگانیک. درحالیکه زندگی اجتماعی امروز زندگی ارگانیکی است. همبستگی مکانیکی اصلاً امکانپذیر و پایدار نیست. حکومت به همبستگی نظم قائل است نه همبستگی تغییر. ما دو نوع همبستگی داریم. یک همبستگی که بر سر تغییر به وجود میآید. جامعه ایران اکنون دنبال همبستگی است که براثر تغییر به وجود بیاید درحالیکه حکومت به دنبال همبستگی برای ایجاد نظم از بالا و کنترل ایدئولوژیک است.
دومین نوع همبستگی که در ایران وجود دارد همبستگی اقتضایی است. مثلاً زلزله که میشود یک همبستگی ایجاد میشود. سیل که میشود یک همبستگی ایجاد میشود. همان ۲۰۰ میلیاردی که جمع شد حاصل همین همبستگی است. سلبریتیها مثل علی دایی، صادق زیباکلام، و خانم نرگس کلباسی هم وارد قضیه شدند. این هم یک نوع همبستگی است. اینکه مردم ۲۰۰ میلیارد تومان پول میدهند نشاندهنده یک نوع همبستگی جامعه است اما همبستگی اقتضایی؛ چون نهادینه نمیشود و پایداری ایجاد نمیکند.
*یعنی جامعه در شرایط بحران با همدیگر همبسته میشود نه در شرایط عبور از بحران.
- این همان همبستگی اقتضایی است. من فکر میکنم که اتفاقاً یکی از این همبستگیهای اقتضایی منجر به تغییر سیستم سیاسی خواهد شد. جامعه سیل که میشود همبستگی پیدا میکند و از این طریق همبستگی را مزه میکند و بعد ممکن است اتفاقی بیفتد و شرایطی به وجود بیاید که یک همبستگی اقتضایی بزرگی از نوع همبستگیهایی که در کشورهای اروپای شرقی و جنبشهای اجتماعی بزرگی که منجر به تغییرات بزرگی شد پیش آید. اگر همان اعداد کوچکمان سرجایش باشد این همبستگیهای اقتضایی راه بهجایی پیش خواهند برد. ما مطالعاتی داریم که نشان میدهد گاهی در NGOها نیز متأسفانه آلودگیهایی به وجود میآید. مطالعاتی داریم که نشان میدهد چقدر در همین زلزلهها و سیلابها سوءاستفادههایی شده است. این نشان میدهد که هنوز جامعه به آن بلوغ، پیچیدگی و رشد لازم نرسیده است که بتواند همبستگی پایداری داشته باشد.
نوع سوم همبستگی اعتراضی است، که گفتم در اینجا نیز تردیدهایی در جامعه هست و افق روشن واحدی ندارند. همدلی میکنند ولی همراهی چندانی نه. همان عقل سلیم جامعه ایران که نق میزند ولی از بیثباتی و تجزیه کشور میترسد. یا حتی درگیر عقل معاش است و در عمل خودش نیز بخشی از میکروفیزیکِ قدرت میشود. برای همین است که همبستگی اعتراضی نیز پایدار نمیماند و به تعبیر جان فوران ائتلافهای شکننده راه میاندازند و شاید موجی برای موجسواران بشوند.
میماند نوع چهارم همبستگی اجتماعی که نوع آرمانی مورد نظر بنده است و آن همان همبستگی فعال، پویا و سازمانیافته اجتماعی از طریق مکانهای سوم، نهادهای سمنی و مدنی و محلی، حرفهها، صنوف و همان همبستگیهای سطح اجتماعی است که میتواند در جنبشهای کوچک اجتماعی با ابتکار عمل نخبگان معمولی توسعه پیدا بکند و حتی پشتوانه اجتماعی برای کاستن از هزینه سیاستهای خیابانی و اعتراضات و یار و غمخوار واقعی آنها و مدافع حقوق آنها باشد و اگر تهدیدهایی از بیرون یا بیثباتیها و واگراییهای ایجاد شد بتواند تار و پود اجتماعی و چهار ستون بدن ایران را حفظ بکند.
منبع:آینده نگر